سلام.

این هم یه اتفاق تکان‏دهنده‏ی دیگه.
مرتضای عزیز (مسئول جهادی جوادالائمه(ع)) هفته‏ها پیش بهم ایمیل زده‏بود که تو جریان جهادی‏شون قرار بگیرم. من هم با سهل‏انگاری تمام فایل‏هایی که فرستاده‏بود رو گذاشتم تو یه کیوی لعنتی. امروز دیگه نشستم پاش که فقط شرمنده‏اش نباشم. اما قضیه کمی متأثرکننده‏تر از آنی بود که فکر می‏کردم. واقعاً از خودم شرمنده شدم. یه کمی از گزارش‏شون رو می‏ذارم که بخونید. اگه حال داشتید نظر بدید.
از نگارش آقا مرتضی هم خوش‏ام آمد. روان نوشته. حتی جدانویسی‏های ضروری (نه مثل من افراطی) رو هم رعایت کرده. البته متن اینجا رو برداشتم به سلیقه خودم هی کلمات‏اش رو جدا کردم. وگرنه اون بنده خدا درست نوشته بود.
- - - - - -

* «با یکی از اهالی که صحبت می‏کردیم. از وضعیت روستا پرسیدیم.
می‏گفت: «ما نه بهداشت داریم و نه مدرسه‏ی درست و حسابی.
تازه ? - ? سال است که پای وسایل نقلیه به منطقه‏ی ما باز شده.
در تمام این ده (روستای ریگ‏متین، قلعه‏گنج، جنوب کرمان) یک ماشین هم وجود ندارد.
کرایه ماشین خیلی زیاد است.
ولی نظر خدا بعضی از ما هنوز شترهایمان را داریم و با آنها جابه‏جا می‏شویم.

با اصرار از ما می‏خواهد که به گوش مسئولان برسانیم که مردم این آبادی و آبادی‏های اطراف
از شرارت و بدی بی‏زارند.
خطاب به دوست‏ام می‏گوید: برو روز روشن در راه‏های این منطقه جواهر بریز،
با وجود گرسنگی کسی سر خم نمی‏کند.
مردم اینجا از شرارت‏کردن متنفرند

** «پسرکی 12- 13 ساله سر می‏رسد.
چماق‏اش را می‏اندازد و گالش‏های پاره‏ی پلاستیکی‏اش را بیرون می‏آورد و بلند سلام می‏کند.
با همه دست می‏دهد و مثل آدم‏بزرگ‏ها احوال‏پرسی می‏کند.
انتخاب کلمات‏اش در احوال‏پرسی از جنس اصطلاحات متداول این مردم نیست.

می‏پرسم: اسم‏ات چیه؟
ـ نوکر شما، محمد.
+ محمدجان، چند سال‏ات‏ه؟
ـ 13 سال.
+ چقدر سواد داری؟
ـ تا کلاس پنج‏ام آقا!
+ چرا ادامه ندادی؟
معصومانه می‏گوید:
ـ پول نداشتیم. دست‏مان تنگ بود، کم‏بودجه بودیم.
بعد هم شناس‏نامه مال خودم نبود.
شناس‏نامه مال پسر یک خانواده‏ی دیگر بود که جواب کردند و ندادند.
+ یعنی تو تا کلاس پنج‏ام با شناس‏نامه کسی دیگر و هویت یک نفر دیگر به مدرسه می‏رفتی؟
ـ بعله... آقا!
+ کجا درس خوندی؟
ـ پدرم چند سال رفته بود برای کارگری در روستای «تَکُل حسن» رودبار،
همان‏جا درس خواندم.
+ دل‏ات می‏خواد درس بخونی؟
ـ بعله آقا!... خیلی.
+ درس‏هات خوب بودن؟
ـ بعله... خیلی آقا... تا کلاس پنج فقط یک بار ریاضی 16 آوردم.
+ محمد پیتزا می‏دونی چیه؟
ـ نه... آقا!
+ تا حالا کارتون دیدی؟
ـ کارتن خرما؟
+ نه، کارتون تلویزیون.
- تلویزیون که دیدم، کارتن‏اش هم حتماً مثل همین کارتونایه دیگه...!
+ الآن چه کار می‏کنی؟
ـ چوپان‏ام آقا.
+ چندتایی بز جلوت‏ه؟
ـ 70تایی هستن آقا.
+ مال خودتون؟
ـ نه مال هشت تا ارباب‏ان آقا... .»

*** «اسلام مرد جوان دیگری است که جلو می‏آید.
می‏پرسم وضعیت خورد و خوراک‏تان چطور است؟
می‏گوید:
تمام خورد و خوراک ما پنج من گندم است که در فصل پاییز می‏کاریم،
و اگر سال بیاید و بارندگی باشد، فوق‏اش چهل من گندم می‏شود
که با آسیای دستی آرد می‏کنیم و می‏خوریم.
می‏پرسیم: هر چند وقت یک‏بار گوشت می‏خورید؟
ـ گوشت؟
+ بله، گوشت گوسفند، گوشت مرغ...
ـ ای برادر، تو هم صدات از جای گرمی می‏آید.
ما اگر گوسفندی داشتیم که بکشیم، می‏رفتیم می‏فروختیم‏اش،
می‏گرفتیم دو تا کیسه‏ی آرد،
حداقل نان درستی گیر بچه‏هایمان می‏آمد،
ما گوسفند را بکشیم بخوریم یا بدهیم راه بدهکاری‏ها؟!»

**** «وقتی روستا را می‏گشتیم، کپری را دیدیم که با بقیه متفاوت بود.
پرسیدیم چرا اون یکی فرق می‏کند؟
گفتند اون مدرسه است!
آری مدرسه بود،
مدرسه‏ای کپری که تنها نشان مدرسه‏بودن‏اش همان میله پرچم کنار کپر است،
که البته از پرچم‏اش دیگر رنگ و رویی نمانده‏است.»

***** «در بین مسیر سرزده وارد کپری می‏شویم.
سلام کردیم، پیر مردی همین‏طور که نشسته، دست‏اش را دراز می‏کند.
زن‏اش دارد لحاف پاره‏پوره‏ای را وصله می‏زند، می‏گوید:
ـ ببخش کاکا، این فلج‏ه...
نام‏اش عباس است...

عباس حرف‏اش را قطع می‏کند و به فارسی می‏گوید:
ـ از برای ما کاری نمی‏شود خالو، تو هم از خودت زحمت نده.
+ اوضاع زمانه چطور است کدخدا عباس؟
ـ خراب خالو! خراب... شب‏ام می‏آید و شام‏ام نمی‏آید!

تمام اسباب و اثاثیه خانه را حصیری تشکیل می‏دهد که کف کپر فرش شده
و یکی دو لحاف چرک‏مرده و پاره
و یک پتوی نو که حتماً از طرف بخش‏داری داده‏اند.
از این پتوها در خانه‏های دیگران هم هست
که نوبودن‏شان با جنس اثاث خانه جور درنمی‏آید.
در گوشه و کنار اجاق، کتری سیاه دودزده‏ای است با مختصری وسایل آش‏پزی.

+ چند تا بچه داری عباس؟
ـ ده تا، سه‏تایشان از خانه به‏در شده‏اند و هفت تا مانده‏اند به خانه.
دو سال است که کاملاً فلج شده‏ام،
حتی یک گوسفند هم ندارم، مابقی اهالی هر کدام ده، پنجی دارند،
اما من، به‏مرتضی علی، بره هم ندارم.
تحت پوشش کمیته امداد هم نیستم.
حساب کن ما به باد هوا زنده‏ایم.
بعضی از این حضرات مسئول هم که دو سه سالی است پایشان به این ولایت باز شده،
می‏آیند و می‏گویند:
فلان می‏کنیم و چهارتا را ده‏تا می‏کنیم،
ولی به همین نمک مرتضی علی
در عمر ما
کمک دولت فقط سه روغن یک کیلویی و سه دلمه لوبیا بوده با یک کیسه آرد و دو پتو و البته یک گونی هم جو ... 
+  چند وقت به چند وقت گوشت می‏خورید؟
ـ نان خشک گیر ما نمی‏آید، آن وقت تو از گوشت حرف می‏زنی؟
می‏گویند کسی نان گیرش نمی‏آمد، پیاز می‏خورد اشتهای‏اش باز شود.
ما برادر آرد می‏خواهیم، آرد.
تعهد کتبی به دولت می‏دهیم که در عمرمان حرف از گوشت نزنیم.

من از خوش‏صحبتی آن پیرمرد زمین‏خورده تعجب کرده‏ام و او ادامه می‏دهد:
- من فلج بی‏کس چطور می‏توانم آرد 14 هزار تومان بخرم؟ با کدام پول؟
موتورسیکلتی که بخواهد برود «تازه کلوت» 20 هزار تومان بنزین می‏سوزاند
و ده هزار تومان هم کرایه می‏گیرد.
به خداوندی خدا بعضی وقت‏ها که حراجی می‏آید
دویست تا تک‏تومنی نداریم برای بچه‏هایمان یک دانه بیسکویت بخریم!!!»

****** چی بگم خوب‏ه؟ اصلاً چی می‏تونم بگم؟

یا حسین شهید

- - - - - -
+ خدا رو شکر اون 360 تومان برای مداوای سه‏تا خانم زرندی جور شد.